سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برگی از دل

خدایا بعضی از لحظه ها چقدر سنگیه خدایا تا کی تا کی بسوزم به غربت لحظه هام خدایا تا کی بخوام درست کنم ولی نشه تا کی تلاش کنم ولی شکست بخورم خدایا واسه نجات خانواده ام دیگه چیکار کنم به غیر از مهربون بودن چی کار کنم خدایا خیلی غریبم ای کاش سرمایه زندگی آدما عشق بود ای کاش فهم بود ای کاش محبت بود ای کاش می شد خدایا من خسته شدم خواهش می کنم صدامو بشنو من که بهت ایمان دارم چرا کمکم نمی کنی چرا رهام کردی خدایا به غربت لحظه هام می خندم تا کی این غربت  تا کی این غربت تا کی بخوام همه چی رودرست کنم  ولی نتونم
ارسال شده در توسط زهرا
دل من هرگز نشو خسته حتی اگه یه روز دلت شکسته یا که راتو غم بسته دل من امید داریم تو قلبمون خدا داریم خونه داریم به وسعت یه کهکشون توی دله خدایمون دل من غمه اگه کناره تو میام باهات پای جای پات می ریم پیش خدایمون بازم با غم با غصمون خدا رو باز به همدمیش به مونسیش قسم می دیم به روزای رفتمون به دل های شکستمون همیشه یارمون باش توی غم تو شادیمون باش تو عشق تو یارمون باش همیشششششششششششششششششه همرامون باش
ارسال شده در توسط زهرا
-
ارسال شده در توسط زهرا

مفهوم زندگی چیست؟واسه چی زندگی می کنیم؟چرابعضی وقتا (اکثر اوقات) احساس می کنیم کسی مارو درک نمی کنه؟چرا از خودمون فرار می کنیم؟چرا زود از کوره در می ریم؟چرا فریب می خوریم؟ وچرا تنهاییم؟

بعضی از روزا آدم انقدر از همه خسته ی خسته می شه که دلش می خواد داد بزنه خدا امروز از اون روزاس می خوام باهات حرف بزنم ولی به روش وبلاگی می دونم که نوشته هامو قبل از نوشتن می دونی ولی دله من چی اون چه طور آروم بشه مگه می شه بی حضور یاد تو وقتی از آدمای این دنیات دلگیر می شه آروم بشه مگه اینکه تو کمکش کنی تو دستاشو بگیری خدا می خوام بگم هوامو داشته باش من به کمکت احتیاج دارم تا بتونم به بنده هات کمک کنم خدا روزایی که بی یاد تو سپری شده جز شکست نبوده عطر یادتو روی تمامه لحظه هام بپاش کمکم کن که باستم یک بار برای همیشه برای خوب بودن برای یاد تو بودن می دونم که می شنوی می دونم که می دونی کمکم کن در مقابل بدی ها کوتاه نیام وبرای خوبی ها تلاش کنم برایبهتر شدن تا هر روزم بهتر از دیروزم باشه مرصی خدا


ارسال شده در توسط زهرا

سلام یه مدته که به وبلاگ سری نزدم و چیزی ننوشتم ولی امشب باز تصمیم گرفتم بنویسم راستش امروز عصر داشتم می رفتم بیرون که گفتم سر راه یه سری به مغازه بزنم وقتی رفت مدیدم آقای پ روی صندلی نشسته(آقای پ یه مرده 35 38 سالس که تا الان ازدواج نکرده خیلی ها خیلی چیزامی گن مثلا این که دختری رو دوست داشته وبهش نرسیده به همین دلیل ازدواج نکرده ولی هر حرفی رو نباید که باور کرد من احساس می کنم شاید نتونسته همسرش در میون این همه شلوغی ودرهمی پیدا کنه خلاصه با این موقعیتش کنار اومده کلی جنگل و باغ داره بهترین امکانات رفاهی خونه وخیلی چیزای دیگه ولی اون طور که برادرم می گفت زیاد شلوغی رو دوست نداره راستی لیسانس فلسفه هم داره وترجیح می ده از جنگلش یه زیر زمینی بزنه به خونه تا دیگه روی آدمای دورو و فریبکارو نبینه)خلاصه وقتی وارد مغازه شدم از جا پاشد من خیلی خجالت کشیدم آخهمن یه 15 18 سالی ازش کوچیک ترم من تصمیم گرفتم به امید خدا از همین لحظه به بعد نیگا نکنم کی بزرگتر و کی بالاتر از منه فقط برای اون پاشم شاید کسی با این کارم یه پله از سخت ترین پله های زندگیشو برداره فقط با این کار می تونم به کسی حس اعتماد به نفس بدم که شاید سیر شده از این زندگی و تمام مشکلاتش بیاد به هم کمک کنیم می خوام از خودم شروع کنم دعام کنید

ممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممرصی


ارسال شده در توسط زهرا